مجلس که تمام شد رو کرد به من و با لحن دلسوزانه ای گفت : این دو شب خیلی بچه ت اذیتت کرد همه ش بغلت بود و راهش بردی!
لبخندی زدم و گفتم نه اذیت نکرد! و دیگر ادامه ندادم که در واقع این من بودم که توی این هوای سرد یک من لباس تن بچه ام کرده ام , نگذاشتم به موقع بخوابد , نتوانستم خوب شیرش بدهم و کلی اذیتش کردم که در مجالس عزاداری بتوانم شرکت کنم. مجلسی که حداقل 3-4 ساعت هرشب طول می کشدو از اول تا آخرش صداهای بلند و غیر آشنا دارد. دخترم را از اول تا آخر در آغوشم نگه می داشتم و راه می بردم چون نسبت به این امانت خدا احساس عذاب وجدان داشتم و فقط دلم به این خوش بود که در مجلس آقا امام حسین (ع) هستیم و بی شک دخترم بهره مند خواهد شد.
نظرات شما عزیزان: